نازنیننازنین، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

نازنین دختر مامان

ورود به مهدکودک

ماه گذشته یک ماه پر از اتفاقات جدید در زندگی ما بود. به دلایلی مجبور شدیم بطور ناگهانی تو رو بذاریمت مهد کودک. پذیرشش در درجه اول برای من خیلی سخت بود که بخوام جگر گوشه ام رو اون هم با این وضعیت آلرژی بدم دست کسانی  که نمیدونستم چه جوری میخوان باهاش رفتار بکنن. چند روز اول هم هر وقت میومد دنبالت بغض میکردی و میومدی تو بغلم و کلی گریه میکردی ولی الان خوشبختانه وقتی میام دنبالت دیگه میخندی و خوشحالی. برنامه خوابت منظم تر شده و شبها ساعت 9 ، 10 شب از خستگی بیهوش میشی در صورتیکه قبلاً ساعت 1 نصفه شب هم به زور میخوابیدی. سه شنبه قراره بری اردو، شنبه هفته دیگه جشن دارید و من هم کلی خوشحالم که حداقل سرت گرم میشه و حوصله ات سر نمیره. طی این چ...
13 اسفند 1390

بیست و یکماهگی

امروز ده بهمنه و تو چهار روز دیگه بیست و یکماهت میشه از اتفاقات مهم ماه گذشته بگم که ما یک سفر به خونه مادربزرگت داشتیم که خیلی خیلی بهت خوش گذشت اونجا به عمه ات میگفتی می می از زمانی هم که برگشتیم هر روز میری سراغ کامپیوتر و میگی می می یعنی باید فیلم هایی که اونجا از می می گرفتیم رو برات پخش کنیم. بعد از برگشتمون از سفر هم یک سرماخوردگی وحشتناک گرفتی که تا یک هفته درگیرت کرد و الان هم تک و توک سرفه میکنی. از کلمات دیگه ای که یاد گرفتی باشه است مثلاً میگم فردا اینکار رو میکنیم باشه؟ تو هم زیر لبی و یواش میگی: بیشه. به مامان مینو هم میگی مامینو. مامینو بهت یاد داده بگی دو تا ازت میپرسیم مامان رو چند تا دوست داری میگی دوتا. دیروز شوهر خاله ا...
10 بهمن 1390

بیست ماهگی

دخترم امروز بیست ماهه شدی دیگه برای خودت خانمی شدی هر چند هنوز حرف نمیزنی ولی تعداد لغاتی که میگی بیشتر شده. دو سه روزه که داری معنی نظم رو یاد میگیری و هر بازی که انجام میدی بعدش اسباب بازیهات رو جمع میکنی البته دو ثانیه نشده یه چیز دیگه رو پخش زمین میکنی ولی من به همین اندازه هم راضیم. دو سه روز پیش رفته بودیم بیرون من و تو داخل ماشین نشسته بودیم و بابا رفته بود دنبال کارهاش یهو دیدم هی میگی پیش پیش فکر کردم پیشی دیدی بعد متوجه شدم به مردم میگی پیش پیش گفتم مامان جون پیش پیش فقط مال وقتیه که میخوایم پیشی ها رو صدا کنیم ولی وقتی میخوای مردم رو صدا کنیم میگیم آقا، خانوم. یه کم با تعجب نگام کردی بعد از چند دقیقه یه آقایی اومد رد بشه یهو گ...
14 دی 1390

مامان کوچولو

مامانی جونم دیروز خیلی ناراحت بودم آخه فهمیدم که تو جشنواره ای که شرکت کرده بودم مقام نیاوردم ولی وقتی اومدیم دم خونه مامان بزرگ دنبالت همه ناراحتیم از یادم رفت. شب من و بابایی تو آشپزخونه کار میکردیم که دیدیم تو نی نی ات رو برداشتی و لای ملافه پیچیدی همونجوری که صبح ها من تو رو لای پتو میپیچم و میبرمت خونه مامان بزرگ یا به قول خودم ساندویچیت میکنم. بعد هم نی نی ات رو بغل کردی و یک کیف کلوچه انداختی به دوشت و راه افتادی رفتی. اگه بدونی چقدر از دیدن این صحنه ذوق کردم و قربون صدقه ات رفتم که از همین حالا داری ادای مامانها رو برام درمیاری؟؟؟؟ الهی فدات بشم مامان کوچولوی من   یه چند روزی هست که برات مداد شمعی خریدیم که نقاشی بکشی تو ...
8 دی 1390

بله

دیروز ظهر که اومدم خونه مامانی دنبالت دیدم با صدای بلند و واضح میگی بله هر چند که نمیدونی کی و کجا بگی بله ولی تلفظش رو خیلی کامل و قشنگ میگی از دیروز کچلمون کردی بس که گفتی بله ؟؟ دادا؟؟؟بله؟؟؟؟؟؟؟؟ تو گفتی و من هم قند تو دلم آب شده هی صدات کردم دادا جون تو هم گفتی بله، نازنین جون گفتی بله. داشتم به این فکر میکردم که چشم به هم بزنم نشستی سر سفره عقد و میگی بله. الهی خوشبخت بشی عزیز دلم
20 آذر 1390

پیشی پیشی

این روزها مامان بزرگت دوباره گربه اش رو آورده خونه و من با وجود اینکه به خاطر سلامتی تو شدیداً با این کار مخالفم ولی زورم به مامان بزرگت نمیرسه و چاره ای هم ندارم جز اینکه تو رو بذارم اونجا. ولی در عوض تو اینقدر از بودن این گربه لذت میبری و دوستش داری که حد و حساب نداره. این روزها یک کلمه ای هست که خیلی خیلی خوشگل اداش میکنی: پیشی پیشی که تقریباً ش رو چیزی شبیه ژ تلفظ میکنی و وقتی میگی پیشی پیشی دلم میخواد بخورمت. بدون هیچ ترسی میری سراغ پیشی و میخوای دمش و گوشش رو بگیری و اون بیچاره هم مرتب از دست تو فرار میکنه. امیدوارم بودنش در کنار تو مشکلی برات ایجاد نکنه خوشگل پیشی دوست  من. البته این عکس پیشی عمه است نه پیشی مامان بزرگ &nb...
17 آذر 1390

توپ توپ

یه کلمه دیگه که این روزها ورد زبونت شده توپ توپه نمیدونم چرا هر کلمه ای رو دوبار میگی: توپ توپ، پیشی پیشی، سیب سیب. خلاصه این روزها هر چیزی که دایره ای شکل باشه حتی دکمه لباسهات رو هم بهشون میگی توپ توپ. دیشب نیمه های شب بود که شنیدم میگی توپ توپ فکر کردم بیدار شدی. نگات کردم دیدم خوابی و تو خواب داری میگی توپ توپ. خواب چی میدی عزیز مامان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟     ...
12 آذر 1390

تولد فرشته کوچولو

روز 14 اردیبهشت 1389 قشنگترین روز زندگی من بوده چون تو دختر خوشگلم تو این روز به دنیا اومدی. صبح زود من و بابا بیدار شدیم رفتیم دنبال مامانی و سه تایی رفتیم بیمارستان. اونجا من و بردن اتاق عمل و در ساعت 9 و 44 دقیقه صبح شما قدوم مبارکت رو روی این کره خاکی گذاشتی البته من که بیهوش بودم و ندیدمت ولی فوری آورده بودنت و به بابا و مامان بزرگ نشونت داده بودن قبل از اینکه بشورنت و در حال گریه. ساعت حدود یازده و نیم بود که منو آوردن داخل بخش بابا اومد بالا سرم و من اولین چیزی که ازش پرسیدم وضعیت سلامتی تو بود. بعد از سه چهار دقیقه خانم پرستار وارد اتاق شد با یه فرشته کوچولو تو بغلش. خدای من چقدر ناز بودی با چشمهای سیاه، موهای خیس سیخ سیخی با تعجب از...
14 ارديبهشت 1389
1