نازنیننازنین، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

نازنین دختر مامان

نازنین مامان

من تا حالا مامان تنبلی بودم و خاطرات قشنگ زندگی تو رو جایی ثبت نکردم از امروز اگه خدا بخواد میخوام اینکار رو بکنم و قول میدم خاطرات قبلی رو هم تا جایی که ذهنم یاری میده تو این وبلاگ ثبت کنم تا وقتی بزرگ شدی بخونی و ازشون لذت ببری

32 ماهگي

واي كه چقدر از آخرين باري كه پست گذاشتم ميگذره اون موقع 25 ماهت بوده و الان 32 ماه و نيم شرمنده ام مامان جون تو اين مدت اينقدر اتفاق افتاده و اينقدر شما بزرگ شدي و اينقدر براي ما شيرين زبوني كردي كه من نميدونم از كدومش بايد برات بنويسم حرف زدنت كه ديگه تقريباً تكميل تكميل شده بسيار شيرين زبون و البته اگه كسي نشنوه يه كمي هم پرحرف  تازه انگليسي هم حرف ميزني رنگ ها، ميوه ها ، سلام و احوالپرسي و ........... از شعر خوندنت هم كه ديگه چي بگم انواع و اقسام شعرها رو هم بلدي و تازه از من و بابات ميخواي كه همونجوري كه تو مهد بهت ياد ميدن با صداي بلند بخونيم ميگي: قشنگ با صداي بولند بخون وقتي ما بلند ميخونيم ميگي ساكت بچه ها خوابيدن &nbs...
2 بهمن 1391

ببعی میگه بع بع

الان بیست و پنج ماهته. حرف زدنت خیلی بهتر شده کلی جمله میگی: بابا موس و لپ تاپ رو بدار (بردار)، مامان دوست دارم، دذا اودم (غذا خوردم) و ......... کلی هم شعر یاد گرفتی: اتل متل توتوله، جوجه طلایی، توپ سفیدم، زنبورک طلایی، پروانه رنگ رنگ زیبا و ............ ولی هیچ کدوم رو به قشنگی ببعی میگه بع بع نمیخونی   ببعی ببعی بع بع  دنبه دنبه نه نه  چرا چرا ببعی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...
31 خرداد 1391

تولد دو سالگی

دختر خوشگلم امسال دو سالت شد. برات سه تا جشن تولد گرفتیم یکی تو مهد کودک ، یکی هم تو خونه خودمون و یکی هم شهرکرد خونه پدربزرگت (پدری). چون امسال به خوبی معنی جشن تولد رو میفهمیدی و خیلی خوشحال شدی. امسال شام تولدت رو یکجوری درست کردم که همه چیش برات مجاز باشه هر چند که تو غیر از ماکارونی لب به هیچی نزدی. از همه بدتر اینکه امسال که میتونستی کیک تولدت رو بخوری بهش لب نزدی و از طعم کیک اصلاً خوشت نیومد و من کلی غصه خوردم ولی از اینکه میتونی بخوری و دیگه منعی برات نداره اندازه یه دنیا خوشحالم. روز تولدت در یک اقدام انتحاری شروع کردی به ماست خوردن، من هم دلم نیومد ازت بگیرمش. اینقدر ماست دوست داری که نگو و نپرس.  تو مهد کودک همه دوستهات بر...
31 خرداد 1391

سال جدید

بالاخره سال 90 با همه خوبیها و بدیهاش به پایان رسید و ما دو مین نوروز در کنار تو بودن رو جشن گرفتیم و سفره هفت سین ما مزین به تخم مرغ های رنگی بود که تو با دستهای کوچولوت روش جی جی دوبو کشیده بودی. قشنگترین عیدی که امسال گرفتم این بود که تو در آستانه سال نو تونستی 200 سی سی شیر بخوری و با هر سی سی شیر خوردنت من کلی لذت بردم و خدا رو شکر کردم. امسال عید بهت خیلی خوش گذشت چون مادربزرگ و عمه ها و پسر عمه هات اومده بودن خونه ما و تو خیلی خوشحال بودی ما هم از دیدن خوشحالی تو بهمون خوش گذشت. از اتفاقات مهم این ماه این بود که شما رسماً با دنیای پوشک خداحافظی کردی و حسابی برای خودت خانم شدی. تعداد کلماتی که میگی باز هم بیشتر شده میشین (بشین)...
5 ارديبهشت 1391

ورود به مهدکودک

ماه گذشته یک ماه پر از اتفاقات جدید در زندگی ما بود. به دلایلی مجبور شدیم بطور ناگهانی تو رو بذاریمت مهد کودک. پذیرشش در درجه اول برای من خیلی سخت بود که بخوام جگر گوشه ام رو اون هم با این وضعیت آلرژی بدم دست کسانی  که نمیدونستم چه جوری میخوان باهاش رفتار بکنن. چند روز اول هم هر وقت میومد دنبالت بغض میکردی و میومدی تو بغلم و کلی گریه میکردی ولی الان خوشبختانه وقتی میام دنبالت دیگه میخندی و خوشحالی. برنامه خوابت منظم تر شده و شبها ساعت 9 ، 10 شب از خستگی بیهوش میشی در صورتیکه قبلاً ساعت 1 نصفه شب هم به زور میخوابیدی. سه شنبه قراره بری اردو، شنبه هفته دیگه جشن دارید و من هم کلی خوشحالم که حداقل سرت گرم میشه و حوصله ات سر نمیره. طی این چ...
13 اسفند 1390

بیست و یکماهگی

امروز ده بهمنه و تو چهار روز دیگه بیست و یکماهت میشه از اتفاقات مهم ماه گذشته بگم که ما یک سفر به خونه مادربزرگت داشتیم که خیلی خیلی بهت خوش گذشت اونجا به عمه ات میگفتی می می از زمانی هم که برگشتیم هر روز میری سراغ کامپیوتر و میگی می می یعنی باید فیلم هایی که اونجا از می می گرفتیم رو برات پخش کنیم. بعد از برگشتمون از سفر هم یک سرماخوردگی وحشتناک گرفتی که تا یک هفته درگیرت کرد و الان هم تک و توک سرفه میکنی. از کلمات دیگه ای که یاد گرفتی باشه است مثلاً میگم فردا اینکار رو میکنیم باشه؟ تو هم زیر لبی و یواش میگی: بیشه. به مامان مینو هم میگی مامینو. مامینو بهت یاد داده بگی دو تا ازت میپرسیم مامان رو چند تا دوست داری میگی دوتا. دیروز شوهر خاله ا...
10 بهمن 1390

بیست ماهگی

دخترم امروز بیست ماهه شدی دیگه برای خودت خانمی شدی هر چند هنوز حرف نمیزنی ولی تعداد لغاتی که میگی بیشتر شده. دو سه روزه که داری معنی نظم رو یاد میگیری و هر بازی که انجام میدی بعدش اسباب بازیهات رو جمع میکنی البته دو ثانیه نشده یه چیز دیگه رو پخش زمین میکنی ولی من به همین اندازه هم راضیم. دو سه روز پیش رفته بودیم بیرون من و تو داخل ماشین نشسته بودیم و بابا رفته بود دنبال کارهاش یهو دیدم هی میگی پیش پیش فکر کردم پیشی دیدی بعد متوجه شدم به مردم میگی پیش پیش گفتم مامان جون پیش پیش فقط مال وقتیه که میخوایم پیشی ها رو صدا کنیم ولی وقتی میخوای مردم رو صدا کنیم میگیم آقا، خانوم. یه کم با تعجب نگام کردی بعد از چند دقیقه یه آقایی اومد رد بشه یهو گ...
14 دی 1390

مامان کوچولو

مامانی جونم دیروز خیلی ناراحت بودم آخه فهمیدم که تو جشنواره ای که شرکت کرده بودم مقام نیاوردم ولی وقتی اومدیم دم خونه مامان بزرگ دنبالت همه ناراحتیم از یادم رفت. شب من و بابایی تو آشپزخونه کار میکردیم که دیدیم تو نی نی ات رو برداشتی و لای ملافه پیچیدی همونجوری که صبح ها من تو رو لای پتو میپیچم و میبرمت خونه مامان بزرگ یا به قول خودم ساندویچیت میکنم. بعد هم نی نی ات رو بغل کردی و یک کیف کلوچه انداختی به دوشت و راه افتادی رفتی. اگه بدونی چقدر از دیدن این صحنه ذوق کردم و قربون صدقه ات رفتم که از همین حالا داری ادای مامانها رو برام درمیاری؟؟؟؟ الهی فدات بشم مامان کوچولوی من   یه چند روزی هست که برات مداد شمعی خریدیم که نقاشی بکشی تو ...
8 دی 1390

بله

دیروز ظهر که اومدم خونه مامانی دنبالت دیدم با صدای بلند و واضح میگی بله هر چند که نمیدونی کی و کجا بگی بله ولی تلفظش رو خیلی کامل و قشنگ میگی از دیروز کچلمون کردی بس که گفتی بله ؟؟ دادا؟؟؟بله؟؟؟؟؟؟؟؟ تو گفتی و من هم قند تو دلم آب شده هی صدات کردم دادا جون تو هم گفتی بله، نازنین جون گفتی بله. داشتم به این فکر میکردم که چشم به هم بزنم نشستی سر سفره عقد و میگی بله. الهی خوشبخت بشی عزیز دلم
20 آذر 1390